نشنو از نی، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل، دل حریم کبریاست
نی چو سوزد خـاک و خـاکستر شود
دل چـو سوزد، محـرم دلـبر شود
در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پی آن قافله، گردی پیداست
فریاد زدم - « دوباره دیداری هست؟»
در چشم ستاره قطره اشکی پیداست
نميخوام به جزمن دوست دار ديگري باشي
نميخواهم براي لحظه اي حتي به فكر ديگري باشي
نميخواهم صفاي خنده ات را ديگري ببيند
نميخواهم كسي نامش،برلبهاي توبنشيند
نميخواهم به غيرازمن بگيرد دست تودستي
نميخواهم كسي يارت شود درراه اين هستي
بودیم و کسی پاس نمیداشت، که هستیم ...
باشد که نباشیم و بدانند
که بودیم...
گفتم تو شيرين منی، گفتی تو فرهادی مگر؟
گفتم خرابت می شوم، گفتی تو آبادی مگر؟
گفتم ندادی دل به من، گفتی تو جان دادی مگر؟
گفتم ز کويت می روم، گفتی تو آزادی مگر؟
گفتم فراموشم مکن، گفتی که در يادی مگر؟
گفتم که خاموشم مکن، گفتی که فريادی مگر...؟
اين کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بندســر زلف نــگاری بــوده است
ايــن دسته کــه بر گردن او می بـینی
دستی است که بر گردن ياری بوده است
مـے خـوآهمـ بـدهمـ دنیــآ رآ بـرآیم تنگــ کننـد
بـه اَنــدآزـه ے ِ آغوش ِ تـــو !!
|